|
پنج شنبه 5 اسفند 1389برچسب:, :: 14:31 :: نويسنده : مریم
بارالاها باز هم بشکسته دل رو سوی تو کردم تو که خدایی و خداوندی تورا سزاست. به خیال خودم هر وقت درمونده ام خواسته ای نیازی دارم باید بیام بغض منو برداری و اشکامو بریزم و بعد حاجتی روا کنی و مارا به خیر و تورا به سلامت .امروزم رو ببین امروز که حاجت روا شده ات برگشته با بغض و گریه قدیمی شرمنده ی شرمنده با صد تا درد تازه .میدونه اشتباه کرده اما نمیگه پشیمونم شاید این درد براش شیرین بوده این دفعه حاجتی نیست فقط اومدم بگم همدم باش فقط حرفامو گوش بده. تا رسیدم خواستم داد وبیداد کنم که دنیا خیلی بی معرفتی اخر نامردها هستی ولی خب اخه به تو چه هر چی که شد خودم خواستم گوش میدی اینا رو من میگم اونی که با چادر سفید زیر چلچراغ ها صداشم در نمیاد اونی که زانهاش تو بغلشه دستش زیر چونه اش هست به گلها ی قالی خیره شده میشناسی که همونی که قدیما یه جا بند نمیشد یکریز واست حرف میزد؟ همون دیوونه ای که تا برق ایینه ها رسید به چشماش بوی گلاب رسید به دماغش اروم شد. شاید میگی صوفی شده عاقل شده دیوونه همیشگیت اما نه رسید به یه جاده غریب که یه تابلو ایست محکم خورد به صورتش گفت دیگه خنده و دیوونگی بس باید بزرگ شی دیگه راهی نیست برگشتم بپرسم واقعا راهی نیست ؟میدونی حرف دارم خیلی زیاد حرف دارم تو گلوم پر فریاده ولی هیچکی نبود هیچ جا نبود حتی کوه ها هم که خونه همیشگیم بود پرفریاد شده به کسی نگو ولی درد میون ادمها خیلی زیاد شده واسه همین مظلوم اومدم زیر چلچراغ های این خونه نشستم نمیتونم نگم خودت میدونی که نمیشه با تو کار نداشته باشم. نظرات شما عزیزان: ![]()
![]() |