کلبه ی خلوت من
درباره وبلاگ


من مریم 20 ساله هستم.امیدوارم از مطالب خوشتون بیاد.در ضمن نظر یادتون نره

پيوندها
کیت اگزوز
زنون قوی
چراغ لیزری دوچرخه

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان کلبه ی خلوت من و آدرس maryam33.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.










نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 47
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 48
بازدید ماه : 47
بازدید کل : 53542
تعداد مطالب : 45
تعداد نظرات : 51
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


شروع کد تغییر شکل موس -->
نويسندگان
مریم

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
پنج شنبه 5 اسفند 1389برچسب:, :: 15:20 :: نويسنده : مریم

 

زمان های قديم٬ وقتی هنوز راه بشر به زمين باز نشده بود. فضيلت ها و تباهی ها دور هم جمع شده بودند.

ذکاوت گفت بياييد بازی کنيم. مثل قايم باشک!

ديوانگی فرياد زد: آره قبوله من چشم می زارم!

چون کسی نمی خواست دنبال ديوانگی بگردد٬‌ همه قبول کردند.

ديوانگی چشم هايش را بست و شروع به شمردن کرد: يک٬ ... دو٬ ... سه٬ ... !

همه به دنبال جايی بودند که قايم بشوند.

نظافت خودش را به شاخ ماه آويزان کرد.

خيانت خودش را داخل انبوهی از زباله ها مخفی کرد.

اصالت به ميان ابر ها رفت.

هوس به مرکز زمين راه افتاد.

دروغ که می گفت به اعماق کوير خواهد رفت٬ به اعماق دريا رفت.

طعم داخل يک سيب سرخ قرار گرفت.

حسادت هم رفت داخل يک چاه عميق.

آرام آرام همه قايم شده بودند و

ديوانگی همچنان می شمرد: هفتادو سه٬ هفتادو چهار٬ ...

اما عشق هنوز معطل بود و نمی دانست به کجا برود.

تعجبی هم ندارد. قايم کردن عشق خيلی سخت است.

ديوانگی داشت به عدد ۱۰۰ نزديک می شد٬ که عشق رفت وسط يک دسته گل رز آرام نشت.

ديوانگی فرياد زد: دارم ميام. دارم ميام ...

همان اول کار تنبلی را ديد. تنبلی اصلا تلاش نکرده بود تا قايم شود.

بعد هم نظافت را يافت. خلاصه نوبت به ديگران رسيد. اما از عشق خبری نبود.

ديوانگی ديگر خسته شده بود که حسادت حسوديش گرفت و آرام در گوش او گفت: عشق در آن سوی گل رز مخفی شده است.

ديوانگی با هيجان زيادی يک شاخه گل از درخت کند و آن را با تمام قدرت داخل گل های رز فرو برد.

صدای ناله ای بلند شد.

عشق از داخل شاخه ها بيرون آمد٬ دست هايش را جلوی صورتش گرفته بود و از بين انگشتانش خون می ريخت.

شاخهء درخت٬ چشمان عشق را کور کرده بود.

ديوانگی که خيلی ترسيده بود با شرمندگی گفت

حالا من چی کار کنم؟ چگونه می توانم جبران کنم؟

عشق جواب داد: مهم نيست دوست من٬ تو ديگه نميتونی کاری بکنی٬ فقط ازت خواهش می کنم از اين به بعد يار من باش.

همه جا همراهم باش تا راه را گم نکنم.

و از همان روز تا هميشه عشق و ديوانگی همراه يکديگر به احساس تمام آدم های عاشق سرک می کشند ...

 
پنج شنبه 5 اسفند 1389برچسب:, :: 15:15 :: نويسنده : مریم

 

  از عشق:

 

یك بار دختری حین صحبت با پسری كه عاشقش بود، ازش پرسید

چرا دوستم داری؟ واسه چی عاشقمی؟

دلیلشو نمیدونم ...اما واقعا"*دوست دارم

تو هیچ دلیلی رو نمی تونی عنوان كنی... پس چطور دوستم داری؟

چطور میتونی بگی عاشقمی؟


من جدا"دلیلشو نمیدونم، اما میتونم بهت ثابت كنم


ثابت كنی؟ نه! من میخوام دلیلتو بگی


باشه.. باشه!!! میگم... چون تو خوشگلی،

صدات گرم و خواستنیه،

همیشه بهم اهمیت میدی،

دوست داشتنی هستی،

با ملاحظه هستی،

بخاطر لبخندت،

دختر از جوابهای اون خیلی راضی و قانع شد

متاسفانه، چند روز بعد، اون دختر تصادف وحشتناكی كرد و به حالت كما رفت

پسر نامه ای رو كنارش گذاشت با این مضمون


عزیزم، گفتم بخاطر صدای گرمت عاشقتم اما حالا كه نمیتونی حرف بزنی، میتونی؟

نه ! پس دیگه نمیتونم عاشقت بمونم

گفتم بخاطر اهمیت دادن ها و مراقبت كردن هات دوست دارم اما حالا كه نمیتونی برام اونجوری باشی، پس منم نمیتونم دوست داشته باشم

گفتم واسه لبخندات، برای حركاتت عاشقتم
اما حالا نه میتونی بخندی نه حركت كنی پس منم نمیتونم عاشقت باشم


اگه عشق همیشه یه دلیل میخواد مثل همین الان، پس دیگه برای من دلیلی واسه عاشق تو بودن وجود نداره

عشق دلیل میخواد؟

نه!معلومه كه نه!!

پس من هنوز هم عاشقتم

نظره تو چیه؟

 
پنج شنبه 5 اسفند 1389برچسب:, :: 15:8 :: نويسنده : مریم

 

شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه :
 
 
سلام عزیزم. دارم برات نامه می نویسم. آخرین نامه ی زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمه. کاش منو تو لباس عروسی می دیدی. مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود؟! علی جان دارم میرم. دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم. می بینی علی بازم تونستم باهات حرف بزنم.
 

 دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم. ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم. دارم میرم چون قسم خوردم ، تو هم خوردی، یادته؟! گفتم یا تو یا مرگ، تو هم گفتی ، یادته؟! علی تو اینجا نیستی، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟! داماد قلبم تویی، چرا کنارم نمیای؟! کاش بودی می دیدی مریمت چطوری داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ می کنه. کاش بودی و می دیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند. علی مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت. حالا که چشمام دارند سیاهی میرند، حالا که همه بدنم داره می لرزه ، همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره. روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد، یادته؟! روزی که دلامون لرزید، یادته؟! روزای خوب عاشقیمون، یادته؟! نقشه های آیندمون، یادته؟! علی من یادمه، یادمه چطور بزرگترهامون، همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلب هردومون گذاشتند. یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوستش داری تنها برو سراغش.
 
یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری. یادته اون روز چقدر گریه کردم، تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه می کنی چشمات قشنگتر می شه! می گفتی که من بخندم. علی حالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم. هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که چشمات تو چشمای من نیافته ولی نمی دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو چشمام. روزی که بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام پول نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من تو نگاه تو بود نه تو دستات. دارم به قولم عمل می کنم. هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ. پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو را ندارم. نمی تونم ببینم بجای دستای گرم تو ، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه. همین جا تمومش می کنم. واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی خوام. وای علی کاش بودی می دیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم میان! عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم. دلم برات خیلی تنگ شده. می خوام ببینمت. دستم می لرزه. طرح چشمات پیشه رومه. دستمو بگیر. منم باهات میام ….
 
پدر مریم نامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده و گریه می کنه. سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده که توی چهار چوب در یه قامت آشنا می بینه. آره پدر علی بود، اونم یه نامه تو دستشه، چشماش قرمزه، صورتش با اشک یکی شده بود. نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهی که خیلی حرفها توش بود. هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی که فریاد دردهاشون بود. پدر علی هم اومده بود نامه ی پسرشو برسونه بدست مریم اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود. حالا همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق علی و مریم بسته شده. حالا دیگه دو تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت! مابقی هر چی مونده گذر زمانه و آینده و باز هم اشتباهاتی که فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند…

 
پنج شنبه 5 اسفند 1389برچسب:, :: 15:2 :: نويسنده : مریم

 

داستان دو خط موازی داستان عاشقانه و بی نظیر

 

دو خط موازی زائیده شدند . پسرکی در کلاس درس آنها را روی کاغذ کشید.

آن وقت دو خط موازی چشمشان به هم افتاد .

و در همان یک نگاه قلبشان تپید .

و مهر یکدیگر را در سینه جای دادند .

خط اولی گفت :

ما میتوانیم زندگی خوبی داشته باشیم .

و خط دومی از هیجان لرزید .

خط اولی گفت و خانه ای داشته باشیم در یک صفحه دنج کاغذ .

من روزها کار میکنم.میتوانم بروم خط کنار یک جاده دور افتاده و متروک شوم ، یا خط کنار یک نردبام .

خط دومی گفت : من هم میتوانم خط کنار یک گلدان چهار گوش گل سرخ شوم ، یا خط کنار یک نیمکت خالی در یک پارک کوچک و خلوت .

خط اولی گفت : چه شغل شاعرانه ای و حتما زندگی خوشی خواهیم داشت .

در همین لحظه معلم فریاد زد : دو خط موازی هیچ وقت به هم نمی رسند .

و بچه ها تکرار کردند : دو خط موازی هیچ وقت به هم نمی رسند .

دو خط موازی لرزیدند . به هم دیگر نگاه کردند . و خط دومی پقی زد زیر گریه . خط اولی گفت نه این امکان ندارد حتما یک راهی پیدا میشود . خط دومی گفت شنیدی که چه گفتند . هیچ راهی وجود ندارد ما هیچ وقت به هم نمی رسیم و دوباره زد زیر گریه .

خط اولی گفت : نباید ناامید شد . ما از صفحه خارج میشویم و دنیا را زیر پا میگذاریم . بالاخره کسی پیدا میشود که مشکل ما را حل کند .

خط دومی آرام گرفت و آن دو اندوهناک از صفحه کاغذ بیرون خزیدند از زیر کلاس درس گذشتند و وارد حیاط شدند و از آن لحظه به بعد سفرهای دو خط موازی شروع شد .

آنها از دشتها گذشتند …

از صحراهای سوزان …

از کوهای بلند …

از دره های عمیق …

از دریاها …

از شهرهای شلوغ …

سالها گذشت وآنها دانشمندان زیادی را ملاقات کردند .

ریاضی دان به آنها گفت : این محال است .هیچ فرمول ریاضی شما را به هم نخواهد رساند . شما همه چیز را خراب میکنید.

فیزیکدان گفت : بگذارید از همین الان ناامیدتان کنم .اگر می شد قوانین طبیعت را نادیده گرفت ، دیگر دانشی بنام فیزیک وجود نداشت .

پزشک گفت : از من کاری ساخته نیست ، دردتان بی درمان است .

شیمی دان گفت : شما دو عنصر غیر قابل ترکیب هستید . اگر قرار باشد با یکدیگر ترکیب شوید ، همه مواد خواص خود را از دست خواهند داد .

ستاره شناس گفت : شما خودخواه ترین موجودات روی زمین هستید رسیدن شما به هم مساویست با نابودی جهان . دنیا کن فیکون می شود سیارات از مدار خارج میشوند کرات با هم تصادم می کنند نظام دنیا از هم می پاشد . چون شما یک قانون بزرگ را نقض کرده اید .

فیلسوف گفت : متاسفم … جمع نقیضین محال است .

و بالاخره به کودکی رسیدند کودک فقط سه جمله گفت :

شما به هم می رسید .

نه در دنیای واقعیات .

آن را در دنیای دیگری جستجو کنید .

دو خط موازی او را هم ترک کردند و باز هم به سفرهایشان ادامه دادند .

اما حالا یک چیز داشت در وجودشان شکل می گرفت .

« آنها کم کم میل رسیدن به هم را از دست می دادند »

خط اولی گفت : این بی معنیست .

خط دومی گفت : چی بی معنیست ؟

خط اولی گفت : این که به هم برسیم .

خط دومی گفت : من هم همینطور فکر میکنم و آنها به راهشان ادامه دادند .

یک روز به یک دشت رسیدند . یک نقاش میان سبزه ها ایستاده بود و بر بومش نقاشی میکرد .

خط اولی گفت : بیا وارد آن بوم نقاشی شویم و از این آوارگی نجات پیدا کنیم .

خط دومی گفت : شاید ما هیچوقت نباید از آن صفحه کاغذ بیرون می آمدیم .

خط اولی گفت : در آن بوم نقاشی حتما آرامش خواهیم یافت .

و آن دو وارد دشت شدند و روی دست نقاش رفتند و بعد روی قلمش .

نقاش فکری کرد و قلمش را حرکت داد

و آنها دو ریل قطار شدند که از دشتی می گذشت و آنجا که خورشید سرخ آرام آرام پایین می رفت سر دو خط موازی عاشقانه به هم رسیدند.

 

داستان دو خط موازی داستان عاشقانه و بی نظیر

 

 
پنج شنبه 5 اسفند 1389برچسب:, :: 14:31 :: نويسنده : مریم

بارالاها باز هم بشکسته دل رو سوی تو کردم تو که خدایی و خداوندی تورا سزاست.

به خیال خودم هر وقت درمونده ام خواسته ای نیازی دارم باید بیام بغض منو برداری و اشکامو بریزم و بعد حاجتی روا کنی و مارا به خیر و تورا به سلامت .امروزم رو ببین امروز که حاجت روا شده ات برگشته با بغض و گریه قدیمی شرمنده ی شرمنده با صد تا درد تازه .میدونه اشتباه کرده اما نمیگه پشیمونم شاید این درد براش شیرین بوده این دفعه حاجتی نیست فقط اومدم بگم همدم باش فقط حرفامو گوش بده. تا رسیدم خواستم داد وبیداد کنم که دنیا خیلی بی معرفتی اخر نامردها هستی ولی خب اخه به تو چه هر چی که شد خودم خواستم گوش میدی اینا رو من میگم اونی که با چادر سفید زیر چلچراغ ها صداشم در نمیاد اونی که زانهاش تو بغلشه دستش زیر چونه اش هست به گلها ی قالی خیره شده میشناسی که همونی که قدیما یه جا بند نمیشد یکریز واست حرف میزد؟ همون دیوونه ای که تا برق ایینه ها رسید به چشماش بوی گلاب رسید به دماغش اروم شد. شاید میگی صوفی شده عاقل شده دیوونه همیشگیت اما نه رسید به یه جاده غریب که یه تابلو ایست محکم خورد به صورتش گفت دیگه خنده و دیوونگی بس باید بزرگ شی دیگه راهی نیست برگشتم بپرسم واقعا راهی نیست ؟میدونی حرف دارم خیلی زیاد حرف دارم  تو گلوم پر فریاده ولی هیچکی نبود هیچ جا نبود حتی کوه ها هم که خونه همیشگیم بود پرفریاد شده به کسی نگو ولی درد میون ادمها خیلی زیاد شده واسه همین مظلوم اومدم زیر چلچراغ های این خونه نشستم نمیتونم نگم خودت میدونی که نمیشه با تو کار نداشته باشم.

 
پنج شنبه 5 اسفند 1389برچسب:, :: 14:8 :: نويسنده : مریم

 

"به نام خداوندی که اگر حکم کند همه محکومیم"

 

 

 

 

 

 

 

سلام گلم. میدونم خوب هستی. الانم پیش دوست جدید نشستی. توی ارامش کامل یا مستی؟ بگو چطوری دل به غریبه ها بستی؟  شکستی دلم رو دو دستی رفتی از کنارم با چه قصدی؟ بگو چی هستی یه ادم یا ........... نه حیف ادم تو خیلی پستی هستیم رو دادی به باد تو با دروغ زیاد  دل ساده چی می گی؟ منتظر باش تا بیاد اون من وتو ومعرفت رو کرده فراموش دل ساده ی من برو تیره بپوش اما با تو ای اقای مهربون چطور بگم که این رسمش نبود تو خبر داشتی که من عاشقتم  الآن باید بگم دوست دختر سابقتم عاقبتم .... رفت وتنهام گذاشت بگو"       "تو عاشقی چی کم گذاشت؟  من که هر روز و شب می کردم تو رو نوازش  شکست دل بی گناه این بود جوابش که دلم اسیر درد بی دوا بشه  تو این شبا این طوری رها بشه  تنها بشو تو هم برو با اون خوش باش  ولی مهم نیست "    "مرده دنیاش  ندیدی که خستم و به پای تو نشستم و خدا از اون بگین خدا جواب دل شکستم و  بگو برام تو چی بودی؟ چی بودی جز درد و غم من فراموش می کنم  اما سوزوندی اوقاتم       ساده بگم از بی وفایی خسته شدم تو خوب و شادی با اونا شکسته شدم دل بسته شده به تو اون یار جدیدت  به چه قیمتی بگو تو رو خریده تو که هی می گفتی تا ابد هستی یارم  تو رفتی و تا ابد بدون من بیدارم دلی دارم نه من دلی رو داشتم یادت میاد چه روزای خوبی رو داشتم اما چرا کشتی این خوشی رو تواین دل سادم من که اون رو از روی خواستم به تو دادم خدا گوش کن خستم تو برس به دادم سکوت توی شب شکست با داد و فریادم می گفت دوسم داره خودم قسمش دادم خودم یادم میاد که می گفت عاشق "    "م ولی اون اومده دیگه منو یادش نمیاد دل ساده چی می گی منتظر باش تاکه بیاد                                                                  الهی یه روز بیاد که بشکنی تنها بشی تنهایی تو روزای بد اواره ی غم ها بشی تو اصلا نفهمیدی که عشق من بازی نبود جواب خوبی های من به خدا بدی نبوددددددد ببین یادم نمیره که تو منو بازی دادی عشقم رو به یه چیز مادی دادی فکر نکن دوست دارم حتی فراموش شدی خیلی وقت با کلمه ی نفرت هم آغوش شدی یه سوال ازت دارم بگو بدی من چی بود؟ بین لیست دوستات نفر بدی من کی بود؟ کی بود که تا صبح واست گریه می کرد؟ تو بدترین روزای زندگی ولت نکرد؟ تف به روت لعنتی گربه صفت نامردی هم اندازه داره نه تا این حد که جلوی یه غریبه تو به من بخندی تو روزایی که دارم بهش دل ببندی حالا باورم شده که تو خراب شده بودی توی زندگی مثل یه سراب شده بودی برو پی کارت پیش اون یارجدیدت "     "فراموشت کرد انگار که ندیدت  انگار که ندیدت

 "    "

 
پنج شنبه 5 اسفند 1389برچسب:, :: 14:2 :: نويسنده : مریم

 

اون (دختر) رو تو یک مهمونی ملاقات کرد. خیلی برجسته بود، خیلی از پسرها دنبالش بودند در حالیکه او (پسر) کاملا طبیعی بود و هیچکس بهش توجه نمی کرد

آخر مهمانی، دختره رو به نوشیدن یک قهوه دعوت کرد، دختر شگفت زده شد اما از روی ادب، دعوتش رو قبول کرد. توی یک کافی شاپ نشستند، پسر عصبی تر از اون بود که چیزی بگه، دختر احساس راحتی نداشت و با خودش فکر می کرد، “خواهش می کنم اجازه بده برم خونه…”

یکدفعه پسر پیش خدمت رو صدا کرد، “میشه لطفا یک کم نمک برام بیاری؟ می خوام بریزم تو قهوه ام.” همه بهش خیره شدند، خیلی عجیبه! چهره اش قرمز شد اما اون نمک رو ریخت توی قهوه اش و اونو سرکشید. دختر با کنجکاوی پرسید، “چرا این کار رو می کنی؟پسر پاسخ داد، “وقتی پسر بچه کوچیکی بودم، نزدیک دریا زندگی می کردم، بازی تو دریا رو دوست داشتم، می تونستم مزه دریا رو بچشم مثل مزه قهوه نمکی. حالا هر وقت قهوه نمکی می خورم به یاد بچگی ام می افتم، زادگاهم، برای شهرمون خیلی دلم تنگ شده، برا والدینم که هنوز اونجا زندگی می کنند.” همینطور صحبت می کرد، اشک از گونه هاش سرازیر شد. دختر شدیدا تحت تاثیر قرار گرفت. یک احساس واقعی از ته قلبش. مردی که می تونه دلتنگیش رو به زبون بیاره، اون باید مردی باشه که عاشق خونوادشه، هم و غمش خونوادشه و نسبت به خونوادش مسئولیت پذیره… بعد دختر شروع به صحبت کرد، در مورد زادگاه دورش، بچگیش و خونوادش.

مکالمه خوبی بود، شروع خوبی هم بود. اونها ادامه دادند به قرار گذاشتن. دختر متوجه شد در واقع اون مردیه که تمام انتظاراتش رو برآورده می کنه: خوش قلبه، خونگرمه و دقیق. اون اینقدر خوبه که مدام دلش براش تنگ میشه! ممنون از قهوه نمکی! بعد قصه مثل تمام داستانهای عشقی زیبا شد، پرنسس با پرنس ازدواج کرد و با هم در کمال خوشبختی زندگی می کردند….هر وقت می خواست قهوه براش درست کنه یک مقدار نمک هم داخلش می ریخت، چون می دونست که با اینکار حال می کنه.

بعد از چهل سال، مرد در گذشت، یک نامه برای زن گذاشت، ” عزیزترینم، لطفا منو ببخش، بزرگترین دروغ زندگی ام رو ببخش. این تنها دروغی بود که به تو گفتم— قهوه نمکی. یادت میاد اولین قرارمون رو؟ من اون موقع خیلی استرس داشتم، در واقع یک کم شکر می خواستم، اما هول کردم و گفتم نمک. برام سخت بود حرفم رو عوض کنم بنابراین ادامه دادم. هرگز فکر نمی کردم این شروع ارتباطمون باشه! خیلی وقت ها تلاش کردم تا حقیقت رو بهت بگم، اما ترسیدم، چون بهت قول داده بودم که به هیچ وجه بهت دروغ نگمحال من دارم می میرم و دیگه نمی ترسم که واقعیت رو بهت بگم، من قهوه نمکی رو دوست ندارم، چون خیلی بدمزه است… اما من در تمام زندگیم قهوه نمکی خوردم! چون تو رو شناختم، هرگز برای چیزی تاسف نمی خورم چون این کار رو برای تو کردم. تو رو داشتن بزرگترین خوشبختی زندگی منه. اگر یک بار دیگر بتونم

 
پنج شنبه 5 اسفند 1389برچسب:, :: 13:57 :: نويسنده : مریم

 

 
پنج شنبه 5 اسفند 1389برچسب:, :: 13:47 :: نويسنده : مریم

 

 

 

 

اوایل حالش خوب بود ؛ نمیدونم چرا یهو زد به سرش. حالش اصلا طبیعی نبود .همش بهم نگاه میکرد و میخندید. به خودم گفتم : عجب غلطی کردم قبول کردم ها.... اما دیگه برای این حرفا دیر شده بود. باید تا برگشتن اونا از عروسی پیشش میموندم.خوب یه جورائی اونا هم حق داشتن که اونو با خودشون نبرن؛ اگه وسط جشن یهو میزد به سرش و دیوونه میشد ممکن بود همه چیزو به هم بریزه وکلی آبرو ریزی میشد.
اونشب برای اینکه آرومش کنم سعی کردم بیشتر بش نزدیک بشم وباش صحبت کنم. بعضی وقتا خوب بود ولی گاهی دوباره به هم میریخت.    یه بار بی مقدمه گفت : توهم از اون قرصها داری؟ قبل از اینکه چیزی بگم گفت : وقتی از اونا میخورم حالم خیلی خوب میشه . انگار دارم رو ابرا راه میرم....روی ابرا کسی بهم نمیگه دیوونه...! بعد با بغض پرسید تو هم فکر میکنی من دیوونه ام؟؟؟ ... اما اون از من دیوونه تره . بعد بلند خندید وگفت : آخه به من میگفت دوستت دارم . اما با یکی دیگه عروسی کرد و بعد آروم گفت : امشبم عروسیشه

 
پنج شنبه 5 اسفند 1389برچسب:, :: 13:44 :: نويسنده : مریم

 

دختر بودن یعنی هر چی خانواده گفتن بگی چشم.

(اما یک جا دیگه نمی تونی کوتاه بیای و اونم وقتی  پای عشق میاد وسط)

دختربودن یعنی یک دنیا آرزو قبل از خونه بخت

دختر بودن یعنی همونی باشی که مادر وخاله وعمه ت هستن

دختر بودن یعنی " دخترو رو چه به رانندگی؟ "

دختر بودن یعنی " شنیدی شوهر سیمین واسه ش یه سرویس طلا خریده 12 میلیون؟"

دختر بودن یعنی باید فیلم مورد علاقه تو ول کنی پاشی چایی بریزی

دختر بودن یعنی نخواستن و خواسته شدن

دختر بودن یعنی 400 نفر Add که 399 تاش عکستو میخوان

اون یکی هم ایگنورت کرده چون بهش عکس ندادی

دختر بودن یعنی " به به خانوم خوشگل....هزار ماشالااااااا...."

دختربودن یعنی " برو تو ، دم در وای نستا"

دختر بودن یعنی لباست 4 متر و نیم پارچه ببره که آقایون به گناه نیفتن

دختر بودن یعنی "خوب به سلامتی لیسانس هم که گرفتی دیگه باید شوهرت بدیم"

دختر بودن یعنی "کجا داری میری؟"

دختر بودن یعنی " تو نمیخواد بری اونجا ، من خودم میرم "

دختر بودن یعنی "کی بود بهت زنگ زد؟! با کی حرف میزدی؟"

دختر بودن یعنی " خیلی خودسر شدی"

دختر بودن یعنی اجازه گرفتن واسه هرچی ، حتی نفس کشیدن

175630us50qv76zc.gif

 
پنج شنبه 5 اسفند 1389برچسب:, :: 13:41 :: نويسنده : مریم

 

 

 

 

 

 

 

پسر بودن یعنی هی شماره دادن و هی منتظر زنگ بودن

 

 

 

 

 

پسر بودن یعنی بد و بیراه گفتن به دخترایی که تحویلشون نمی گیرن

 

 

 

 

 

پسر بودن یعنی كادو خریدن بر

 

 

 

 

 

پسر بودن یعنی برو چند تا نون بخر

 

 

 

 

 

پسر بای جی اف

 

 

 

 

 

پسر بودن یعنی تا کی مفت خوری می كنی

 

 

 

 

 

پسر بودن یعنی پس كی دفترچه آماده به خدمت می گیری

 

 

 

 

 

پسر بودن یعنی به زور سیكل داشتن

 

 

 

 

 

پسر بودن یعنی مثل خر حمالی كردن

 

 

 

 

 

پسر بودن یعنی جوراباتو در بیار حالم به هم خورد

 

 

 

 

 

پسر بودن یعنی چرا كار نمیكنی ... جون بكن دیگه

 

 

 

 

 

پسر بودن یعنی ببخشین ماشین و خونه هم دارین كه ...

 

 

 

 

 

پسر بودن یعنی همه مواقع مرد خونه هستی، حتی موقع دزد اومدن

 

 

 

 

 

پسربودن یعنی عمراً عزیز دل بابا باشی

 

 

 

 

پسر بودن یعنی در اول جوونی سربازی در انتظارته

 

 

 

 

 

پسربودن یعنی هرروز یک شکست عشقی خوردن

 

 

 

 

 

پسر بودن یعنی همه میرن مسافرت و تو باید بمونی و خونه رو بپایی

 

 

 

 

...اما پسر بودن یعنی هزار بدبختی دیگه

تصاویر زیباسازی وبلاگ ،
عروسك یاهو ، متحرك             www.bahar-20.com

 
پنج شنبه 5 اسفند 1389برچسب:, :: 13:37 :: نويسنده : مریم

 

برای تهیه ی این غذا ابتدا باید''سیلیکات جهیزیه''را با ''نیترات ارث بابا''مخلوط می کنید خواهید دیدکه چگونه متصاعد می شوند.برای مرغوبیت بیشتر می توان از''زبان چرب و نرم''به عنوان کاتالیزور استفاده کرد.

خواص فیزیکی:جنس انان بسیار سخت است که البته می توان ان را با کمی سولفات زرنگی نرم کرد زیرا به سرعت در برابر ابراز احساس واکنش نشان میدهد گفتنی است که نوع خوش ترکیب ان در طبیعت کم یافت می شود.

خواص شیمیایی:بعضی از این عنصرها با خرده شیشه همراهند و نا خالصی دارند برای خالص کردن انها کافی است انان را در محیط سر بسته به نام اتاق قرار دهید اگر از ابزاریبه نام دمپایی استفاده شود بر اثر واکنش ''فریاد''وامواج''متصاعد می شود و این عنصر به صورت رسوب در گوشه ی اتاق ته نشین می شود که این رسوب نسبت به رسوب اولیه مرغوب تر است و نرمش بیشتری دارد

 

 
 
پنج شنبه 5 اسفند 1389برچسب:, :: 13:36 :: نويسنده : مریم
 
سه شنبه 3 اسفند 1389برچسب:, :: 18:28 :: نويسنده : مریم

همیشه سعی کردم آروم باشم اما گاهی نمیشه دلم میگیره و به خدا گیر میدم خودمو پیش اون خالی میکنم و اونو مقصر همه بدیای خودم میکنم. نگو ادم بدیم توکه جای من نیستی اما وقتی نگاه به کتابش میکنم آرومم میکنه و من شرمنده میشم {خدایا شکرت که دادنت رحمت هست و ندادنت حکمت}

 
سه شنبه 3 اسفند 1389برچسب:, :: 18:22 :: نويسنده : مریم

نـ ـظر شمــا نشـ ـانه شخصــیت شماسـ ـت
 

 

توجه داشته باشید که باید بدون مکث جواب بدید !

 

۱ )یک فروند هواپیما در مرز آمریکا و کانادا سقوط می‌کند. بازماندگان از سقوط را در کجا دفن می‌کنند؟
کانادا – آمریکا – هیچ‌کدام
 

 

 


۲) یک خروس در بام خانه‌ای که شیب دوطرفه دارد، تخم می‌گذارد. این تخم از کدام طرف می‌افتد؟
شمال – جنوب – هیچ‌کدام

 

 

۳ )خانمی‌عاشق رنگ قرمز است و تمام وسایل‌ او به رنگ قرمز است. او در آپارتمانی یک طبقه که قرمزرنگ است، زندگی می‌کند. صندلی و میز او قرمزرنگ است.تمام دیوارها و سقف آپارتمان قرمزرنگ هستند. کفپوش آپارتمان و فرش‌ها نیز قرمزرنگ هستند.تلویزیون هم قرمز رنگ است. سریع پاسخ دهید که پله‌های آپارتمان چه رنگی هستند؟
قرمز – آبی – هیچ‌کدام

 

 

۴ )پدر و پسری را که در حادثه رانندگی مجروح شده بودند، به بیمارستان می‌برند.پدر در راه بیمارستان فوت می‌کند ولی پسر را به اتاق عمل می‌برند. پس از مدتی دکتر می‌گوید من نمی‌توانم این شخص را عمل کنم، به علت اینکه او پسر من است.آیا به نظر شما این داستان می‌تواند صحت داشته باشد؟
آری – خیر – هیچ‌کدام

 

 

۵ ) اگر چهار تخم‌مرغ، آرد، وانیل، شکر، نمک و بیکینگ پودر را با همدیگر مخلوط کنید، آیا کیک خواهید داشت؟
آری – خیر – هیچ‌کدام

 

 

۶) آیا می‌توانید از منزلتان بالاتر پرش کنید؟
آری – خیر – هیچ‌کدام

 

 

۷ ) یک کیلوگرم آهن چند گرم سنگین‌تر از یک کیلو گرم پنبه است؟
۱گرم – ۱۰۰گرم – هیچ‌کدام

 

 

۸ ) مردی به طرف یک پلیس که در حال جریمه کردن اتومبیل بود، می‌رود و التماس می‌کند که پلیس جریمه نکند ولی آقای پلیس قبول نمی‌کند. به پلیس نه یک بار بلکه هشت بار بد دهنی می‌کند.جواب دهید که این مرد چند بار جریمه خواهد شد؟
۸ بار – ۹بار – هیچ‌کدام

 

 

۹ ) اگر تمام رنگ‌ها را با هم مخلوط کنید، آیا رنگین کمان خواهیم داشت؟
آری – خیر – هیچ‌کدام

 

 

۱۰ ) گرگی به بالای کوه می‌رود تا غرش شبانه‌اش را آغاز کند.چه مدت طول می‌کشد تا به بالای کوه برسد؟
دو‌شب – پنج‌شب – هیچ‌کدام

 

 

۱۱) اگر به‌طور اتفاقی وارد کودکستان دوران کودکی‌تان شوید، آیا قادر به خواندن نوشتن و انجام جدول ضرب خواهید بود؟
آری -  خیر – هیچ‌کدام

 

 

۱۲) آیا امکان دارد یک نفر سریع‌تر از رودخانه می‌سی‌سی‌پی شنا کند؟
آری – خیر – هیچ‌کدام

 

 

۱۳) آقای بیل اسمیت و خانم ژانت اسمیت از هم طلاق می‌گیرند. پس از مدتی خانم ژانت اسم اولیه خود را پس می‌گیرد.با این حال، پس از پنج سال با اینکه هنوز از آقای بیل اسمیت طلاق گرفته است، دوباره خانم ژانت اسمیت می‌شود. آیا این قضیه امکان‌پذیر است؟
آری – خیر – هیچ‌کدام

 

 

۱۴) آقای جیم کوک مشکوک به قتل است ولی وقتی که پلیس از او سوال می‌کند که در موقع قتل کجا بوده است، آقای جیم می‌گوید در خانه مشغول تماشای سریال مورد علاقه‌ام بوده‌ام. حتی جزئیات سریال را برای پلیس شرح می‌دهد.آیا این موضوع ثابت می‌کندکه آقای جیم بی‌گناه است؟
آری – خیر – هیچ‌کدام

 

 

۱۵) یک شترمرغ تصمیم می‌گیرد که به وطنش بازگردد.چه موقع برای پرواز او به جنوب مناسب است؟
بهار – پاییز – هیچ‌کدام

 

 

۱۶ ) جمله بعدی صحت دارد.جمله قبلی غلط است.آیا این قضیه منطقی است؟
آری – خیر – هیچ‌کدام

 

 

۱۷) آیا امکان دارد که یک اختراع قدیمی‌قادر باشد که پشت دیوار را به ما نشان دهد؟
آری – خیر – هیچ‌کدام

 

 

۱۸ ) اگر بخواهید یک نامه به دوست‌تان بنویسید، ترجیح می‌دهید با شکم پر یا با شکم خالی بنویسید؟
پر – خالی – هیچ‌کدام

 

پاسخ سوالات در لینک زیر


 

 

 

 

● پاسخنامه
۱) هیچ کدام. بازماندگان که زنده هستند نیازی به دفن کردن ندارند.


۲) هیچ کدام.خروس که تخم نمی‌گذارد!


۳)هیچ کدام.آپارتمان یک طبقه که راه پله ندارد!


۴) آری. اگر این سوال را نتوانستید جواب دهید، وای بر شما.دکتر یک خانم جراح است یعنی این شخص مادر پسر است!


۵) خیر، شما پیش از اینکه کیک داشته باشید باید آن را بپزید !


۶) آری،.بپرید و ببینید که خانه شما چقدر می‌پرد!


۷) هیچ کدام. یک کیلوگرم آهن با یک کیلوگرم پنبه به طور دقیق برابر هستند.


۸) هیچ کدام. خودرو به آن مرد تعلق ندارد.

۹) خیر.رنگ خاکستری خواهید داشت.

 

۱۰) هیچ‌کدام. گرگ پیشتر بالای کوه است.


۱۱) آری، شما فقط از کودکستان دیدن می‌کنید و با همین شرایطی که الان دارید فقط وارد کودکستان شده‌اید.


۱۲) آری، چون که رودخانه‌ها که قادر به شنا کردن نیستند!


۱۳) آری ژانت با یک آقای دیگر که فامیل‌اش اسمیت بوده، ازدواج کرده است.


۱۴) خیر.چون که ممکن است این سریال تکراری باشد و او پیشتر این سریال را دیده باشد.


۱۵) هیچ کدام.شتر مرغ که قادر به پرواز نیست.


۱۶) هیچ کدام. چون که جملات متضاد هم هستند.


۱۷) آری.پنجره یک اختراع قدیمی‌است که به وسیله آن می‌توان پشت دیوار را مشاهده کرد!


۱۸) هیچ کدام.بهتر است که یک نامه عاشقانه را با قلم و کاغذ بنویسید و با شکم نمی‌توان نامه نوشت!

 


● تفسیر آزمون

▪ اگر تعداد جواب‌های صحیح شما بین صفر تا ۵ بود، معنایش این است که شما به طرز وحشتناکی به جزئیات بی‌توجهید. حواستان کجاست؟

▪ اگر تعداد جواب‌های درست بین ۶ تا ۱۰ بود، نسبتاً بد نیست، اگرچه این نشان می‌دهد که چندان به جزییات توجه نمی‌کنید. شاید دارید به مسایلی توجه می‌کنید که بقیه به آنها توجه نمی‌کنند. خدا کند این‌طور باشد!

▪ اگر تعداد جواب‌های درست شما بین ۱۱ تا ۱۵ بود، بسیار خوب است.شما خوب به جزییات توجه می‌کنید. خدا خیرتان بدهد!

▪ اگر تعداد جواب‌های صحیح شما بین ۱۶ تا ۱۸ بود، یعنی شما یک پا شرلوک هولمز هستید. احسنت!
.............................................................

 

 

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد